نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

ناگـــزيـــر

    بلند و باريك جلوجلو مى‌دويدم. هرچه كرد نتوانست از من جلو بزند. خسته و كوفته روى زانو نشست و نفس‏ تازه كرد. من هم كمى جلوتر از او نشستم. دوباره برخاست و دويد، اما من جلوتر از او برخاستم و دويدم. به‌پشت سرش‏ نگاه كرد. اگر به‌جاى جلو به‌سوى پشت مى‌دويد، حتما از من جلو مى‌افتاد. اما تصميم گرفته بود كه به‌جلو بدود و بايد مرا پيشاپيش‏ خود تحمل مى‌كرد. ديدن من آشوبى به‌جانش‏ افكنده بود. مى‌ايستاد، به‌من نگاهى مى‌كرد و باز مى‌دويد و مى‌دويد. تاريك بود، اما نه آنقدر تاريك كه من ديده نشوم. دست‌هايش‏ را از هم باز كرد، بسان كسى كه آغوش‏ بگشايد. من هم بى‌اختيار همراه با او آغوش‏ گشودم. نگاهى از بالا به‌من افكند و باز شانه‌هايش‏ را پايين انداخت. به‌دامنه‌ى كوهستان رسيد. تك و توك درختان بلند و كهنسال به‌چشم مى‌خورد. با حسرتى فروخورده به‌من نگريست كه در چشم برهم‌زدنى از درخت بالا مى‌رفتم، بر شاخ و برگ‌ها نرم مى‌نشستم و در آنى ديگر بر كوهپايه مى‌خزيدم.

    ماه سيزدهمين شبش‏ را پشت‌سر گذارده و كامل شكفته بود. افسونگرانه مى‌درخشيد و من بى‌اختيار به‌سوى قله مى‌دويدم. جريان خون در بدنش‏ شدت گرفته بود و من مايل به‌او كمى جلوتر با هيجان به‌سوى قله مى‌خزيدم.

    راه طولانى و سخت بود. آيا هيچگاه به‌قله مى‌رسيديم؟ اگر مى‌توانستم از او رها شوم، مى‌توانستم در كوتاه زمانى خود را به‌قله برسانم. شايد هم همان‌جا مى‌ماندم، مثل يك سنگ. در هر صورت زندگى من با او رقم خورده است. يا او مرا تعقيب مى‌كند، يا من او را. گويى كه زندگى ما در همين تعقيب و گريز خلاصه شده است. نه از تعقيب رهايى‌اى وجود دارد و نه از گريز. هنگام خستگى گويى با هم آشتى مى‌كنيم و در آغوش‏ هم مى‌خوابيم. يك پيوند اجبارى. پيوندى كه در زندگى و مرگ ما تنيده است. پس‏ از مرگ هم بايد پيكر سنگين و سردگشته‌ى او را بر خود تحمل كنم.

    با مشقتى فراوان قدم برمى‌داشت. نفس‏هاى تندش‏ به‌گوش‏ مى‌رسيد. صداى پارس‏ سگى در فضايى دور طنين انداخته بود. تنم بر اجسام سرد مى‌سائيد و احساس‏ سرما مى‌كردم. شايد اگر لب بر لبم مى‌نهاد گرم مى‌شدم و جان مى‌گرفتم. اما او با لبانى خشك نفس‏نفس‏زنان به‌بلنداى قله نگاه مى‌كرد و مرا به‌كل فراموش‏ كرده بود. من كوچكتر، بى‌صدا و رنگ‌باخته آهسته در كنار او كوه را مى‌پيمودم.

    سپيده از پس‏ قله سر مى‌زد و ما به استقبالش‏ مى‌رفتيم. روبرو روشن و پشت‌سر تاريك مى‌نمود. اگر به‌قله رسيده بوديم، روشنى كامل بود. با حسرت به‌تكه‌ى نارنجى خورشيد نگريست. اگر هر دو با هم به‌قله رسيده بودند، اگر برآمدن خورشيد را از بالاى قله ديده بود، شايد مى‌توانست خودش‏ را از من رها سازد. اگر مى‌توانست با طلوع درآميزد، مى‌شد درخشندگى، روشنايى و تنها نور و نور. تا قله اما راه بسيار و پاهاى ما به‌هم قفل بود. مى‌خواست مرا در نور حل كند و يا آتش‏ خورشيد را بر من افكنده، بسوزاندم. آنگاه آيا او هم با من نمى‌سوخت؟ مرگ من آيا به‌معناى نابودى او نيست؟

    خورشيد بى‌رحمانه مى‌تابيد و نورش‏ چشم را مى‌زد. انگار كه سنگ‌هاى كوه نيز جزئى از خورشيد گشته و مى‌درخشيدند. جلو را نمى‌شد ديد. چشم‌هايش‏ را تنگ كرده بود تا از تابش‏ زننده‌ى نور بكاهد. من كورمال كورمال كوچك و درخود فرورفته پشت سر او راه مى‌پيمودم. تا قله هنوز راه بسيار بود. او ديگر توان رفتن نداشت. ايستاد. من هم ايستادم. به پشت خميده‌اش‏ نگريستم و بعد به هيبت تيره، كوچك و مسخره‌ى زير پايش‏. با وحشت از خود پرسيدم: "آخ، سايه‌ى يك مرده چه هيبتى بايد داشته باشد؟"

 نوشین شاهرخی 1999