نوف سایت ادبی نوشین شاهرخی

بازگشت به صفحه قبل

هفت دقيقه‌ى سوررآليستى!

    چشم تنها انبوه درختان را مى‌ديد. درختان سرو بلندى كه به‌ آسمان قد كشيده و به آبى آسمان سبز پاشيده بودند. شاخه‌هايشان در هم تنيده بود و روشن نبود كدام شاخه از آن كدام درخت است. درختان آنقدر تناور بودند كه نمى‌شد دست‌ها را دورشان حلقه زد و دو سويشان را چسبيد.

   شايد نمى‌بايد به‌اين سفر تن مى‌دادم، اما چاره‌اى نبود. پندارى كه ديگران برايم تصميم گرفته بودند. ديگرانى كه قرار بود مرا در اين سفر همراه باشند ولى در همان ابتداى راه رهايم كرده بودند.

   جنگلى انبوه بود و راه را نمى‌شناختم. حتى زمين زير پايم را هم نمى‌ديدم. شايد اگر هم‌سفرانم را رها نمى‌كردم، حال به‌اين سرنوشت گرفتار نمى‌شدم.

   هفت دقيقه بايد مى‌نوشتم. زمان طولانى به‌نظرم مى‌رسيد، چه مى‌بايد مى‌نوشتم؟ صداى كشيده‌شدن قلم‌ها بر كاغذ شنيده مى‌شد. نمى‌خواستم به‌ديگران نظرى بيافكنم. شايد اگر تنها گوشه‌نگاهى مى‌انداختم، چانه را بر دست‌ها تكيه مى‌دادم و نگاه مى‌كردم و تنها نگاه. گفته بودم كه من هم موافق اين آزمايش‏ هستم، مى‌خواستم نتايجش‏ را ببينم. شايد هم يك كنجكاوى بود و يا خودآزمايى. مى‌دانستم كه مى‌خوانم. مى‌خواستم كه بخوانم و چون مى‌خواستم كه بخوانم، نمى‌دانستم چه بنويسم. شايد هم با اين پيش‏داورى قلم بر كاغذ خراشيدم تا ننويسم هجومِ آزادانه‌ى افكارم را. آخر افكار مى‌آيند و مى‌روند، اما نوشتن مثل ثبت آن‌هاست. آن‌وقت چون نقطه‌اى رنگين در زندگی‌ات سوسو مى‌زنند و به يادت مى‌آورند كه زمانى با دست‌هاى تو بر برگ كاغذى ثبت شده‌اند و هم‌چون ديگر افكار كوچك و بزرگ در تاريك‌خانه‌ى ذهنت گم نشده‌اند.

   احساس‏ تنهايى بر وجودم سيطره افكنده بود. احساسى كه فاصله‌اى قرن‌گونه بين من و فرد كنار‌دستى‌ام بوجود مى‌آورد. من كجا بودم و رابطه‌ى من با آنان چگونه تعريف مى‌شد؟ هيچ، هيچ و هيچ، دريغ از واژه‌ى خوش‏آمدى.

   در ميان شاخه‌هاى انبوه گير كرده بودم. چگونه در آن مخمصه افتاده بودم؟ يك فرار بود. يك لحظه‌ى فرار و يافتن جاى امنى كه خودم را پنهان كنم. خودم را كه از شاخ و برگ‌ها رها كردم، تازه انبوه درختان را ديدم و زمين زير پايم را كه فرسنگ‌ها با من فاصله داشت.

   ستون فقراتم از سرما تير مى‌كشيد و هجوم افكار و احساس‏ها نمى‌گذاشت تا من تك‌تك يا مجموعه‌اى از واژه و جمله بنويسم و در همان حال فكر كنم كه آيا حرف تعريفى را كه براى واژگان به‌كار برده‌ام درست است يا نه. زمان به‌پايان مى‌رسيد و من هنوز در كشمكشِ نوشتن به‌زبانى بودم كه بيش‏ از احساس‏ كردنش‏، قوانينش‏ را مى‌دانستم و بايد هنگام نوشتنِ آزمايشى، كه نه نقطه و نه كُوما مى‌خواهد، به قوانين جمله فكر مى‌كردم.

   شايد چهل تا پنجاه‌ نفر مى‌شديم. افرادى كه تصميم گرفته بوديم در اين هفت دقيقه فقط بنويسيم و آن‌هم آنچه را كه همان لحظه به‌ذهنمان مى‌آمد. اما اگر من مى‌نوشتم و بعد برايشان مى‌خواندم كه چرا ستون فقراتم تير مى‌كشد، چه اتفاقى مى‌افتاد؟ خانم استاد با آن چهره‌ى پر چين و چروك و مهربانش‏ مى‌گفت: "اين نوعى از آشنايى و شناخت يكديگر است." سرما در شانه‌ها و پهلوهايم رسوخ كرده بود. نه، اگر من خوانده بودم آنچه را كه مى‌بايد مى‌نوشتم، آشنايى و نزديكى نبود، فاصله بود و فاصله و فاصله كه با هر واژه، واژه‌اى كه در نوشتارى تند و با سرعت تفكر، قوانين دستورى و اجتماعى را زيرپا گذاشته و در زبان و زمان جايش‏ را گم كرده بود، بيشتر و عميق‌تر مى‌گشت.

   يك دستم با آخرين توان شاخه‌ى سُست درختى را چسبيده بود و دست ديگرم شاخه‌اى محكم مى‌جُست. ديگر اما شاخه‌اى نبود. تنها تنه‌ى بلند درختان بود كه چون ديوارى زمين و آسمان را به‌هم پيوند مى‌داد. درختانى تناور كه نمى‌شد دست‌ها را به‌دو سويشان گره زد، ليز خورد و به‌زمين پناهنده شد.

   نه، احساس‏ آن لحظه‌ها نوشتنى نبود و قلم را هم نمى‌شد زمين گذاشت. مى‌خواستم بنويسم، پس‏ بايد براى خودم، ديگر فضايى مى‌ساختم، در خاطره‌اى فرو مى‌رفتم يا در خوابى، كه ديگر به آزمايشِ ما ربطى نداشت. فرصت كوتاه بود، انگار اين روز را من سال‌ها پيش‏ در خوابى ديده بودم. پشتم از سرما مى‌لرزيد، تصاوير گُنگ و مه گرفته در برابرم جان مى‌گرفت و بر كاغذ سياهه‌اى  مى‌نشست.

 پاهايم ميان زمين و آسمان، ميانِ انبوهِ درختان، تاب مى‌خورد. دستم بر تنه‌ى بى‌شاخه مى‌لغزيد و صدايى به‌گوش‏ مى‌رسيد. صدايى كه شكستن شاخه‌ى سستى را تداعى مى‌كرد كه از بار سنگينى رهايى مى‌يافت.

زمان كوتاه‌تر از آنى بود كه فكر مى‌كردم. هفت دقيقه به‌پايان رسیده بود.

  نوشین شاهرخی هانوور  2000